یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
سه شنبه 20 مرداد 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

ابودلف.
[ اَ دُ ل َ ]
(اِخ)

قاسم بن عیسی بن ادریس بن معقل بن عمیر بن شیخ بن معاویة بن خزاعی بن عبدالعزی بن دُلف عجلی.
یکی از سرهنگان مأمون خلیفه و معتصم و یکی از اسخیا و جوانمردان بزرگوار و شجاع و صاحب وقایع مشهوره و صنائع مأثوره. او مرجع ادبا وفضلاء عصر خویش بود و در صنعت غنا مهارت داشت. جد او ادریس مربی ابومسلم صاحب الدعوه است. حفید او امیر ابونصر علی بن ماکولا صاحب کتاب اکمال است. رجوع به ابن ماکولا شود. او به اول در خدمت محمد امین بن هارون الرشید بود و در جدال میان امین و مأمون بودلف با علی بن عیسی بن ماهان مساعد و بمحاربۀ طاهر شد و پس از کشته شدن علی، ابودلف بهمدان رفت و طاهر او را به بیعت مأمون خواند و وی سر باززد لکن آنگاه که مأمون خود او را دعوت کرد بخدمت مأمون شتافت و خلیفه او را حکومت کردستان داد و این حکومت بارث به فرزندان او ماند و سلسلۀ حکام بنودلف بدو منسوبند و شهر کرج را که پدر ابودلف پی افکنده بود بپایان برد (شاید «کره رود» فعلی) و خود و خاندان و کسان او در آنجا اقامت کردند و این کرج به جبل میان همدان و اصفهان است و عبدالعزیز پسر او و احفاد او حکومت آن شهر و فرمانروائی نواحی جبل داشتند و شعرای عصر او را مدایح گفته اند، از جمله عکوک شاعر است که در مدیح او گوید:

انما الدنیا ابودلف
بین بادیة و محتضره
فاذا ولی ابودلف
ولت الدنیا علی اثره

و دیگر از شعراء مادح او ابوتمام طائی است ونیز بکر بن نطاح که گوید:

یا طالباً للکیمیاء و علمه
مدح ابن عیسی الکیمیاء الاعظم
لو لم یکن فی الارض الا درهم
و مدحته لأتاک ذاک الدرهم

و گویند ابودلف او را بدین دو بیت ده هزار درم صله داد و این امیر را با آنکه خدمت خلفا داشت کتب بسیار است از جمله:
کتاب النزه.
کتاب سیاسة الملوک.
کتاب السلاح.
کتاب البزاة و الصید و این کتاب ظاهراً همان است که ابن الندیم کتاب الجوارح و اللعب بها یاد میکند.
و باز ابن الندیم گوید او را صد ورقه شعر است.
و او از ٢١٠ تا ٢٢٥ ه.ق. بقول ابن خلّکان سال وفات او به بغداد در قلمرو حکومت خویش فرمانروائی داشت.

*******************

افشین.
[ اَ ]
(اِخ)

بیشتر فرهنگها ذیل این کلمه آورده اند: نام شخصی بود کریم و صاحب همت و مکرم و بزرگ و باسخا مانند حاتم و معن و از اصل و نسب و مقام و منصب او چیزی نیاورده اند بجز صاحب انجمن آرا که مؤلف آنندراج نیز از او پیروی کرده است، چنین آورده: نام مردی بود اصلش از عجم و در نزد خلیفۀ بغداد ملازمت یافته و معتصم او را سردار کرده، بجنگ بابک خرم دین فرستاد بابک را مغلوب و منکوب کرده، آخرالامر در نزد خلیفه متهم بطغیان گردیده و کشته گشت.
سرگذشت این سردار بزرگ در بیشتر تواریخ و تراجم مسطور است. مؤلف مجمل التواریخ و القصص آرد: پس بابک را کار از اندازه بگذشت و معتصم افشین را بحرب بابک فرستاد. و افشین لقب پادشاهان اسروشنه است و نامش حیدر بن کاوس بود و اصل او از ماوراءالنهر. و افشین سوی ارمینیه آمد، و بابک در کوههای آن حدود جایهای عظیم دشوار گزیده بود و قلعه ساخته بوده و بسیاری روزگار و حادثه ها رفت تا آخر کار بابک گرفتار شد بر دست او، و حیلت کردن سهل بن سنباط بر قلعۀ خویش و بابک را بعد از گریختن از قلعه، آن جایگاه بداشتن، و امید دادن، و این سهل از دهقانان بود، افشین کس فرستاد و ابن سنباط بابک را بصید بیرون آورد تا سپاه او را بگرفتند و بعد مدتها این فتح برآمد، و او را پیش معتصم آوردند بسامره، بفرمود تا دستش ببریدند و شکم بشکافتند، و پس سرش آوردند و تنش را بسامره بردار کردند و سرش در بلاد اسلام بگردانیدند که آفتی عظیم بود مسلمانی را.
... و مازیار بجانب طبرستان خروج کرد تا عبدالله طاهر او را بگرفت و بمعتصم فرستاد و او فرموده تا مازیار را به تازیانه میزدند از آن سبب که گفتند افشین را با مازیار مکاتبت بود در عصیان فرمودن، و عبدالله سه ، چهار نوشته یافته بود از افشین به مازیار و به معتصم فرستاده بود وافشین منکر گشت و گفت این حیلت، عبدالله بن طاهر ساخته است پس مازیار را همی زدند تا راست بگوید. وی اندر آن زخم بمرد و هیچ نگفت. پس معتصم از این پس افشین را بفرمود کشتن. بعد از آنکه بر وی درست کردند که اقلف بود ختنه ناکرده و صنم پرستیدی و گفتند بابک را غروری دادی.
(از مجمل التواریخ و القصص).
و برای اطلاع بیشتر رجوع شود به مآخذ زیر:
تاریخ بیهقی و موشح  و تاریخ الحکماء قفطی و فهرست آن و تاریخ گزیده و فهرست آن و کامل ابن اثیر و حبیب السیر و فهرست آن و تاریخ تمدن جرجی زیدان و فهرست آن و وفیّات الاعیان وفهرست آن و قاموس الاعلام ترکی و تاریخ الاعلام ترکی و تاریخ اسلام و شرح احوال رودکی و سبک شناسی.
نام این سردار در اشعار عرب و فارسی فراوان آمده و بسخا و رادمردی معروف بوده است.

یکی چون معتصم دایم زرافشان ست در مجلس
یکی دایم بمیدان در سرافشان ست چون افشین
قطران (از انجمن آرای ناصری)

ای بر بهنرمندان از صاحب و از صابی
ای به بجوانمردی از حاتم و از افشین
سوزنی

هرکه جود و کرم او بعیان دیده بود
بیهده گوش بافسانۀ افشین نکند
سوزنی

گه سخاوت معن است و حاتم و افشین
گه شجاعت فرهاد و رستم و بیژن
سوزنی

و برای نمونه های شعر عربی که ذکر افشین در آن آمده رجوع به البیان والتبیین و فهرست آن و عِقدالفرید و فهرست آن شود.

افشین اشروسنی.
[ اَ ن ِاَ س َ ]
(اِخ)

همان افشین سردار معروف معتصم است.

افشین غلام.
[ اَ ن ِ غ ُ ]
(اِخ)

همان افشین معروف که در نزهة القلوب با وصف غلام معتصم آمده است.
رجوع به این کتاب شود.

ابْنُ شَهْرَآشُوبَ

فِي الْمَنَاقِبِ،

ج 2

ص 115

عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع

قَالَ

لَمَّا أَدْرَكَ «عَمْرَو بْنَ عَبْدَ وُدٍّ»

لَمْ يَضْرِبْهُ

فَوَقَعُوا فِي عَلِيٍّ (ع)

فَرَدَّ عَنْهُ «حُذَيْفَةُ»

فَقَالَ النَّبِيُّ (ص)

مَهْ يَا «حُذَيْفَةُ»

فَإِنَّ عَلِيّاً ع سَيَذْكُرُ سَبَبَ وَقْفَتِهِ

ثُمَّ إِنَّهُ ضَرَبَهُ

فَلَمَّا جَاءَ

سَأَلَهُ النَّبِيُّ ص عَنْ ذَلِكَ

قَالَ

قَدْ كَانَ شَتَمَ أُمِّي

وَ تَفَلَ فِي وَجْهِي

فَخَشِيتُ أَنْ أَضْرِبَهُ

لِحَظِّ نَفْسِي

فَتَرَكْتُهُ

حَتَّى سَكَنَ مَا بِي

ثُمَّ قَتَلْتُهُ فِي اللهِ

جمعه 19 تير 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

هاجر

هاجر.

[ ج َ ]
(اِخ)

نام مادر اسماعیل.

نام یکی از دو زن ابراهیم، کنیزی که ملک مصر سنان بن علوان بن عبید بن عولح به ساره داد. چون ابراهیم را از ساره فرزند نیامد و ساره دریافت که ابراهیم از این بابت آزرده خاطر است، هاجر را به او بخشید، ابراهیم را در هشتاد و شش سالگی از وی پسری آمد که اسماعیل نام نهاد. پس از تولد او ساره را عرق رشک و غیرت در حرکت آمد و دل نمودگی آغاز کرد و نیز سوگند یاد کرد که سه عضو از اعضای هاجر را قطع کند. هاجر در گوشه ای منزل گزید. آخرالامر بنابر شفاعت ابراهیم قرار بر آن یافت که دو نرمۀ گوش هاجر را سوراخ کند و یکی از اعضای نهانی او را مقطوع گرداند. هاجر از کنج انزوا بیرون آمد و ساره بدان طریق سوگند خود را راست گرداند. سنت سوراخ کردن گوش و ختان در میان زنان از آن زمان پیدا شد. باز هم ساره با هاجر شکیبا نبود، ابراهیم را گفت:
ایشان را از نزدمن ببر.
ابراهیم، هاجر و اسماعیل را به زمین مکه برد و به راهنمایی و اشارت جبرئیل ایشان را آنجا که بیابانی بی آب بود ساکن گردانید.
در مجمل التواریخ آمده است:
چون فعل قوم عاد زشت گشت اندر یمن [ مردی ] نام وی معاویة بن بکر برخاست با جماعت خویش و به مکه آمد که حرمست و نخستین کسی بعد از طوفان [ که ] آنجایگه مقام کردی، وی بوده است و آنجا که اکنون کعبه است بلندی سرخ بود تا خدای عز و جل فرمود ابراهیم را بنا کردن خانۀ کعبه، پس ابراهیم هاجر و اسماعیل را با مشکی آب و قدری طعام آنجا رها کرد، و ایشان را به خدای تسلیم کرد و بازگشت و هاجر به طلب آنکه مگر کسی را ببیند به مروه و صفا همی دوید چند بار، آن است که سنت گشت و از ارکان حج کردن شد، و اسماعیل چون طفلان بگریست و پاشنه بر زمین زد، خدای تعالی چشمۀ آب پدید آورد، و گویند زمزم است.
و چون قوم بنی جرهم بواسطۀ آب آنجا آمدند اسماعیل در میان ایشان پرورش یافت و دختر مهتر بنی جرهم را به زنی گرفت.

جمعه 19 تير 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

سارا

سارا.

(اِخ)

(Sara, Sarah)

نام زن ابراهیم پیغمبر و مادر اسحاق است.
ساره.

رجوع به ساره شود.

سارة.

[ رَ ]
(اِخ)

ساره بنت هادان ابن باخور یکی از دو زن ابراهیم پیامبر و مادر اسحاق است. وی دختر عم ابراهیم و از زیبارویان روزگار خویش بود. وقتی که نمرود در کار ابراهیم عاجز شد و از او خواست که بابل را ترک گوید ابراهیم، ساره را نیز با خود از بابل بیرون برد و ابتدا به حران شام رفت و در آنجا ساره را بعقد خویش در آورد. از آنجا به مؤتفکات فلسطین و بعد به مصر رفت و ساره را خواهر خویش معرفی کرد. ملک مصر که بنا بروایات سنان بن علوان و بروایتی صادوف و بقول صاحب قاموس الاعلام ترکی آپوفیس نام داشت دل به ساره باخت و او را به حضور طلبید و چون خواست دست به سوی او یازد دستش خشک شد. و بدعای ساره شفا یافت و این کار سه بار تکرار گردید. و ابراهیم بقدرت خدای این ماجرا از بیرون میدید. سرانجام ملک مصر آنان را بنواخت و کنیزکی هاجر نام به ساره بخشید. ابراهیم به فلسطین بازگشت و در موضعی بنام قط اقامت گزید. چون ساره عقیم بود هاجر را به ابراهیم بخشید که او را تزویج کرد و اسماعیل از هاجر متولد شد. ساره را رشک آمد و سوگند یاد کرد که سه عضو از هاجر ببرد و چنان کرد و دو سال بعد ابراهیم را واداشت که هاجر و اسماعیل را بجائی دور از آب و آبادانی ببرد. ابراهیم آن دو را بمکه قریب به چاه زمزم رها کرد. چندی بعد به قدرت خدا وقتی که ساره بقولی ٧٠ و بقولی ٩٠ سال داشت اسحاق را بزاد. وی بسن ١٢٧ درگذشت و در مزرعۀ حبرون که امروز به قدس خلیل معروف است به خاک سپرده شد.

رجوع به مجمل التواریخ و القصص و تفسیر ابوالفتوح و تاریخ گزیده و حبیب السیر و نزهة القلوب و ترجمۀ مقدمۀ ابن خلدون و قاموس الاعلام ترکی شود.

در قاموس کتاب مقدس آمده:
ساره (امیره) خواهر پدری ابراهیم بود نه مادری، و زوجۀ ابراهیم شد و در اول او را سارای میگفتند، لکن خداوند اسم او را به ساره تغییر داد. شکی نیست که او مثل ابراهیم صاحب مواعید بسیارشد. او رفتارش در مصر و وضع کار او با هاجر و شک آوردنش به وعده ای که خدا دربارۀ تولد اسحاق به او داد چنان می نماید که در ایمان خود مستقیم و پا برجا نبود لکن با وجود اینها برای ایجاد نسل موعود کافی بود. مدت صد و بیست و هفت سال عمر کرد و چون درگذشت در مغاره مکفیله که حضرت خلیل برای مدفن خریده بود مدفون گردید.
(قاموس مقدس)

- ساره سیرت;
آنکه سیرت و خوی ساره دارد.
ساره صفات.
پسندیده خوی.
ستوده خوی.

- ساره صفات;
آنکه صفات پسندیدۀ ساره را دارد.
ساره سیرت.
پسندیده صفات.

- ساره معرفت;
آنکه معرفت ساره را دارد.

پنج شنبه 18 تير 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

اَسباط

اسباط.

[ اَ ]
(ع اِ)

ج ِ سِبط.

پسران پسر و پسران دختر.
فرزندان فرزند.

|| امم.

|| گروه ها از یهود.

- اسباط بنی اسرائیل:

قبایل آن.
فرزندان یعقوب پیغمبر علیه السلام.
امت موسی (ع) زیرا که امت او اولاد دوازده پسر یعقوب (ع) بود.
استعمال لفظ اسباط در اولاد یعقوب مثل استعمال لفظ قبایل است در بنی اسماعیل و تسمیۀ اینان به اسباط و تسمیۀ آنان به قبائل برای آن است تا فرق باشد میان فرزندان اسماعیل و فرزندان اسحاق (ع).
اسباط یعقوب:
دوازده پسر او:
یوسف.
بن یامین.
یسّاخر(یسّاکار).
یهودا.
شمعون.
لاوی (لیوی).
جادیه (گاد).
ازّیر (آشیر).
زبولون.
نفتالی.
روبن.
دان.
و قبایل دوازده گانه که از نسل این دوازده تنند نیز به اسباط بنی اسرائیل نامیده میشوند:

قولوا آمنا بالله و ما انزل الینا و ما انزل الی ابراهیم و اسماعیل و اسحاق و یعقوب و الاسباط و ما اوتی موسی و عیسی و ما اوتی النبیون من ربهم لانفرق بین احد منهم و نحن له مسلمون.
و رجوع به عقد الفرید شود.

|| ج ِ سَبط.
گیاهان تر و تازۀ نَصیّ.

سه شنبه 16 تير 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

شَبَث بن رِبْعِيّ

شَبَث بن رِبْعِيّ

(... - نحو 70 ه.ق. ... - نحو 690 م.)

شبث بن ربعي
التميمي
اليربوعي،
أبو عبد القدوس:

شيخ مضر
و أهل الكوفة، في أيامه.
أدرك عصر النبوة،
و لحق بسجاح المتنبئة،
ثم عاد إلى الإسلام.
و ثار على عثمان.
و كان ممن قاتل الحسين.
ثم ولي شرطة الكوفة.
و خرج مع المختار الثقفي،
ثم انقلب عليه،
و أبلى في قتاله بلاء حسنا.
و توفي بالكوفة.
قال البلاذري:
و لآل شبث بقية بها.

شنبه 13 تير 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

و روينا من وجوه

أن «الحسن بن على» لما حضرته الوفاة

قال للحسين أخيه:

يا أخى،

إنّ أبانا رحمه الله تعالى

لما قبض رسول الله صلى الله عليه و سلم

استشرف لهذا الأمر،

و رجا أن يكون صاحبه،

فصرفه الله عنه،

و وليها أبو بكر،

فلما حضرت أبا بكر الوفاة

تشوّف لها أيضا،

فصرفت عنه إلى عمر.

فلما احتضر عمر جعلها شورى بين ستّة

هو أحدهم،

فلم يشك أنها لا تعدوه،

فصرفت عنه إلى عثمان،

فلما هلك عثمان بويع،

ثم نوزع

حتى جرد السيف،

و طلبها،

فما صفا له شي‏ء منها،

و إني و الله

ما أرى

أن يجمع الله فينا - أهل البيت -

النبوة و الخلافة،

فلا أعرفنّ ما استخفك

سفهاء أهل الكوفة

فأخرجوك

و قد كنت طلبت إلى عائشة

إذا متّ

أن تأذن لي

فأدفن في بيتها

مع رسول الله صلى الله عليه و سلم،

فقالت:

نعم.

و إني لا أدرى

لعلها كان ذلك منها حياء،

فإذا أنا متّ

فاطلب ذلك إليها

فإن طلت نفسها

فادفني في بيتها،

و ما أظنّ القوم

إلا سيمنعونك

إذا أردت ذلك،

فإن فعلوا

فلا تراجعهم في ذلك،

و ادفني في بقيع الغرقد،

فإن فيمن فيه أسوة.

فلما مات الحسن

أتى الحسين عائشة،

فطلب ذلك إليها،

فقالت:

نعم و كرامة.

فبلغ ذلك مروان،

فقال مروان:

كذب و كذبت،

و الله لا يدفن هناك أبدا،

منعوا عثمان من دفنه في المقبرة،

و يريدون دفن الحسن في بيت عائشة!

فبلغ ذلك الحسين،

فدخل هو و من معه في السلاح،

فبلغ ذلك مروان فاستلأم في الحديد أيضا،

فبلغ ذلك أبا هريرة فقال:

و الله ما هو إلا ظلم،

يمنع الحسن أن يدفن مع أبيه،

و الله إنه لابن رسول الله صلى الله عليه و سلم،

ثم انطلق إلى الحسين

فكلمه و ناشده الله،

و قال له:

أ ليس قد قال أخوك:

إن خفت أن يكون قتال

فردّوني إلى مقبرة المسلمين،

فلم يزل به حتى فعل،

و حمله إلى البقيع،

فلم يشهده يومئذ من بنى أميّة إلا سعيد بن العاصي،

و كان يومئذ أميرا على المدينة،

فقدمه الحسين للصلاة عليه و قال:

هي السنة.

و خالد بن الوليد بن عقبة

ناشد بنى أمية

أن يخلّوه يشاهد الجنازة،

فتركوه،

فشهد دفنه في المقبرة،

و دفن إلى جنب أمّه فاطمة

رضى الله عنها و عن بينها أجمعين.

کتاب الإستیعاب

دو شنبه 1 دی 1393برچسب:, :: :: نويسنده : علی

مَناف.
[ م َ ]
(ع اِ)

(از «ن و ف»)
جای بالا رفتن:
جبل عالی المناف; ای المرتقی.
(از اقرب الموارد)
(از المنجد).

مناف.
[ م َ ]
(اِخ)

نام بتی.
(منتهی الارب)
(آنندراج)
(ناظم الاطباء)
(از اقرب الموارد)
(از محیط المحیط)
نام بتی بوده است در جاهلیت.
(از معجم البلدان).

مناف.
[ م َ ]
(اِخ)

عبد ... پدر هاشم است و عبدالشمس.
(منتهی الارب)
(از ناظم الاطباء).
پدر هاشم است و نسبت بدان مَنافیّ است.
(از اقرب الموارد).
رجوع به عبدمناف و منافی شود.

عبدُمناف.
[ ع َ دُ م َ ]
(اِخ)
ابن قصی بن کلاب از قریش از عدنان است و بنی عبدمناف از اشراف طایفۀ قریش بودند ...

جمعه 3 مرداد 1393برچسب:ضَبح, :: :: نويسنده : علی

ضَبح.
(ع مص)
ضُباح.
برآوردن و شنوانیدن اسبان آواز انفاس خود را در دویدن.
پویه دویدن اسپان.
از حال بگردانیدن آتش و آفتاب چیزی را.
گردانیدن آتش و آفتاب گونۀ چیزی را اندک نه بغایت.
پرهودن :
ضبحت النار الشی ءَ :
اندک برگردانید آتش گونۀ چیزی را و بسوخت.
بانگ کردن روباه.
ضَبح الثعلب :
بانگ کرد روباه.
ضَبحه :
خصومت کرد او را.

یک شنبه 22 تير 1393برچسب:الحَسن بن عليّ ع, :: :: نويسنده : علی

الحَسن بن عليّ
(3 - 50 ه.ق. 624 - 670 م.)
الحسن بن علي بن أبي طالب
الهاشمي القرشي،
أبو محمد :
خامس الخلفاء الراشدين و آخرهم،
و ثاني الأئمة الاثني عشر عند الإمامية
ولد في المدينة المنورة،
و أمه فاطمة الزهراء بنت رسول الله صلّى الله عليه و سلّم
و هو أكبر أولادها
و أولهم.
كان عاقلا حليما محبا للخير،
فصيحا من أحسن الناس منطقا و بديهة
حج‏ عشرين حجة ماشيا.
و قال أبو نعيم :
دخل أصبهان غازيا مجتازا إلى غزاة جرجان،
و معه عبد الله بن الزبير.
و بايعه أهل العراق بالخلافة
بعد مقتل أبيه سنة 40 ه.ق.
و أشاروا عليه بالمسير إلى الشام
لمحاربة معاوية بن أبي سفيان،
فأطاعهم
و زحف بمن معه.
و بلغ معاوية خبره،
فقصده بجيشه.
و تقارب الجيشان في موضع يقال له
«مسكن» بناحية من الأنبار،
فهال الحسن أن يقتتل المسلمون،
و لم يستشعر الثقة بمن معه،
فكتب إلى معاوية يشترط شروطا للصلح،
و رضي معاوية،
فخلع الحسن نفسه من الخلافة
و سلم الأمر لمعاوية
في بيت المقدس سنة 41 ه.ق.،
و سمي هذا العام «عام الجماعة»
لاجتماع كلمة المسلمين فيه.
و انصرف الحسن إلى المدينة حيث أقام
إلى أن توفي مسموما (في قول بعضهم)
و مدة خلافته ستة أشهر و خمسة أيام.
و ولد له أحد عشر ابنا و بنت واحدة.
و إليه نسبة الحسنيين كافة
و كان نقش خاتمه :
«الله أكبر و به أستعين».

**********

ذكر بيعه الحسن بن على‏

و في هذه السنه
- اعنى سنه اربعين -
بويع للحسن بن على (ع) بالخلافة،
و قيل :
ان أول من بايعه «قيس بن سعد»،
قال له :
ابسط يدك ابايعك على كتاب الله عز و جل،
و سنه نبيه،
و قتال المحلين،
فقال له الحسن رضى الله عنه :
على كتاب الله و سنه نبيه،
فان ذلك ياتى من وراء كل شرط،
فبايعه
و سكت،
و بايعه الناس.
و حدثنى عبد الله بن احمد بن شبويه المروزى،
قال :
حدثنا ابى قال :
حدثنا سليمان، قال :
حدثنا عبد الله،
عن يونس،
عن الزهري،
قال :
جعل على (ع)
قيس بن سعد
على مقدمته من اهل العراق
الى قبل اذربيجان،
و على أرضها
و شرطه الخميس
الذى ابتدعه من العرب،

و كانوا اربعين ألفا،
بايعوا عليا (ع) على الموت،
و لم يزل «قيس» يدارى ذلك البعث
حتى قتل على (ع)،
و استخلف اهل العراق
الحسن بن على (ع)
على الخلافه،
و كان الحسن لا يرى القتال،
و لكنه يريد
ان يأخذ لنفسه ما استطاع من «معاويه»،
ثم
يدخل في الجماعه،
و عرف الحسن (ع)
ان قيس بن سعد لا يوافقه على رايه،
فنزعه
و امر «عبيد الله بن عباس»،
فلما علم عبد الله بن عباس
بالذي يريد الحسن (ع)
ان يأخذه لنفسه
كتب الى معاويه
يسأله الامان،
و يشترط لنفسه على الأموال التي أصابها،
فشرط ذلك له معاويه‏
و حدثنى موسى بن عبد الرحمن المسروقى،
قال :
حدثنا عثمان بن عبد الحميد
او ابن عبد الرحمن الحراني الخزاعي
ابو عبد الرحمن،
قال :
حدثنا اسماعيل بن راشد،
قال :
بايع الناس الحسن بن على (ع)
بالخلافة،
ثم
خرج بالناس
حتى نزل «المدائن»،
و بعث قيس بن سعد
على مقدمته
في اثنى عشر ألفا،
و اقبل معاويه في اهل الشام
حتى نزل «مسكين»،
فبينا الحسن في المدائن
إذ نادى مناد في العسكر :
الا ان قيس بن سعد قد قتل،
فانفروا،
فنفروا
و نهبوا سرادق الحسن (ع)
حتى نازعوه بساطا كان تحته،
و خرج الحسن (ع)
حتى نزل المقصورة البيضاء بالمدائن،
و كان عم «المختار بن ابى عبيد»
عاملا على المدائن،
و كان اسمه «سعد بن مسعود»،
فقال له المختار و هو غلام شاب :
هل لك في الغنى و الشرف ؟
قال :
و ما ذاك ؟
قال :
توثق الحسن (ع)،
و تستامن به الى معاويه،
فقال له سعد :
عليك لعنه الله،
اثب على ابن بنت رسول الله (ص) فاوثقه !
بئس الرجل أنت !
فلما راى الحسن (ع) تفرق الأمر عنه
بعث الى معاويه
يطلب الصلح،
و بعث معاويه اليه
«عبد الله بن عامر»
و «عبد الرحمن ابن سمره
بن حبيب بن عبد شمس»،
فقدما على الحسن (ع) بالمدائن،
فأعطياه ما اراد،
و صالحاه على
ان يأخذ
من بيت مال الكوفه
خمسه آلاف الف
في أشياء اشترطها
ثم
قام الحسن (ع) في اهل العراق
فقال :
يا اهل العراق،
انه سخى بنفسي عنكم ثلاث :
قتلكم ابى،
و طعنكم إياي،
و انتهابكم متاعي‏
و دخل الناس في طاعه معاويه،
و دخل معاويه الكوفه،
فبايعه الناس
قال زياد بن عبد الله ،
عن عوانه،
و ذكر نحو حديث المسروقى،
عن عثمان بن عبد الرحمن هذا،
و زاد فيه :
و كتب الحسن الى معاويه في الصلح،
و طلب الامان،
و قال الحسن
للحسين و لعبد الله بن جعفر :
انى قد كتبت الى معاويه في الصلح و طلب الامان،
فقال له الحسين :
نشدتك الله ان تصدق احدوثه معاويه،
و تكذب احدوثه على !
فقال له الحسن :
اسكت،
فانا اعلم بالأمر منك
فلما انتهى كتاب الحسن بن على (ع)
الى معاويه،
ارسل معاويه
عبد الله بن عامر و عبد الرحمن بن سمره،
فقدما المدائن،
و أعطيا الحسن (ع) ما اراد،
فكتب الحسن (ع)
الى قيس بن سعد
و هو على مقدمته
في اثنى عشر ألفا
يأمره بالدخول في طاعه معاويه،
فقام قيس بن سعد في الناس فقال :
يا ايها الناس،
اختاروا الدخول في طاعه امام ضلاله،
او القتال مع غير امام،
قالوا :
لا،
بل نختار ان ندخل في طاعه امام ضلاله.
فبايعوا لمعاوية،
و انصرف عنهم قيس بن سعد،
و قد كان صالح الحسن (ع)، معاويه
على ان
جعل له
ما في بيت ماله
و خراج دارا بجرد على
الا يشتم على
و هو يسمع
فاخذ ما في بيت ماله بالكوفه،
و كان فيه خمسه آلاف الف
و حج بالناس في هذه السنه
المغيره بن شعبه
حدثنى موسى بن عبد الرحمن،
قال :
حدثنا عثمان بن عبد الرحمن الخزاعي
ابو عبد الرحمن،
قال :
أخبرنا اسماعيل بن راشد
قال :
لما حضر الموسم
- يعنى في العام الذى قتل فيه على (ع) -
كتب المغيره بن شعبه كتابا افتعله على لسان معاويه،
فأقام للناس الحج سنه اربعين،
و يقال :
انه عرف يوم الترويه،
و نحر يوم عرفه،
خوفا ان يفطن بمكانه
و قد قيل :
انه انما فعل ذلك المغيره
لأنه بلغه
ان «عتبة بن ابى سفيان»
مصبحه واليا على‏ الموسم،
فعجل الحج من اجل ذلك.
و في هذه السنه
بويع لمعاوية بالخلافة بايلياء،
حدثنى بذلك موسى بن عبد الرحمن،
قال :
حدثنا عثمان بن عبد الرحمن،
قال :
أخبرنا اسماعيل ابن راشد
- و كان قبل يدعى بالشام أميرا -
و حدثت عن ابى مسهر،
عن سعيد بن عبد العزيز،
قال :
كان على (ع) يدعى بالعراق امير المؤمنين،
و كان معاويه يدعى بالشام : الأمير،
فلما قتل على (ع)
دعى معاويه : امير المؤمنين‏



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 369
بازدید دیروز : 363
بازدید هفته : 2740
بازدید ماه : 5797
بازدید کل : 112082
تعداد مطالب : 2000
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content