یادگارِعُمر آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان مُــنَــشَّــر.
تنشیر.
|| فسون کردن و نشرة نبشتن. (از منتهی الارب). سَقر. [ س َ ] مرغ شکاری. (از غیاث). چرخ که مرغ شکاری است. (آنندراج). چرغ. (منتهی الارب).
|| دوشاب. (منتهی الارب) (آنندراج). اسم عربی «دوشاب خرما» است و در قانون الادب و تحفۀ حکیم مؤمن به صاد آمده.
|| (مص) سوختن آفتاب روی را و گرمی و اذیّت آن. (منتهی الارب) (آنندراج). گرمای آفتاب درکسی اثر کردن. (تاج المصادر بیهقی).
سَقَر. [ س َ ق َ ] دوزخ. (از غیاث) (دهار) (مهذّب الاسماء) (از منتهی الارب) ثمال. [ ث ِ ] (ع ص، اِ) فریادرس که بمهمّات قوم خود پردازد: فلان ثمال قوم خویش است; دادرس آنان است. غیاث. پشت و پناه. کارگذار مردم. جمعه 23 مرداد 1394برچسب:فَقَالَ إِن هذا إِلَّا سِحرٌ يُؤثَرُ, :: :: نويسنده : علی
فَقَالَ : إِن هذا إِلَّا سِحرٌ يُؤثَرُ
و گفت : اين (قرآن) به جز سحر و بيان سحرانگيزى كه (از ساحران گذشته) نقل میـشود هيچ نيست. ادبار. [ اِ ] پشت بدادن. || منهزم شدن در حرب. || پشت ریش گردیدن، چنانکه در ستور. || خداوند ستور پشت ریش شدن. || در باد دبور درآمدن. || بچهارشنبه سفر کردن. || پشت ریش کردن، چنانکه پالان. || دوتا شدن گوش ناقه بسوی پشت. || ریسمان چیزی چنان تابیدن که تابنده دست راست خود را بسوی بالا برد نه بسوی سینۀ خود. || مردن. || پشت دادن دولت. || (اِمص) بدبختی. چون می گذرد کار چه آسان و چه سخت چون جای دگر نهاد میباید رخت چون ادبار آمد همۀ تدبیرها خطا میشود. نعوذ بالله چون ادبار آمد همۀ تدبیرها خطا میشود. بوعلی را این ناخوش نیامد که آثار ادبار میدید. افنیت عمرک ادباراً و اقبالاً. نعوذ بالله من الادبار. اما ممقوت شد [ طغرل ] هم نزدیک وی [ مسعود ] و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد. اقبال نصیب دوستانت می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. قومی در هاویۀ کفران عصیان ولی نعمت اسیر خذلان و ادبار ماندند. ادبار نقض عهد و شومی غدر و مکر او در او رسید. تقدیر آسمانی عصابۀ ادبار به روی او بازبست. افعال ایشان عصابۀ ادبار بر چشم همه بست. شمس المعالی در آن میان روی خود بمن کرد و گفت بدان خواجه بنویس که الحرب سجال کار محاربت همواره در میان ملوک متفاوت بود و بر اقبال و ادبار دولت اعتماد نیست. به نیشابور بنشست و خود را بمیخ ادبار بزمین فروبست. || (اصطلاح احکام نجوم) بودن کواکب است در بیوت زائل الوتد. || «و من اللیل فسبحه و ادبارالنجوم». - ادبارالنجوم; || (از ع، ص) در تداول فارسی، دشنام گونه ایست. بس کسا که نان خورد دلشاد او پس تو ای ادباررو هم نان مخور جمعه 23 مرداد 1394برچسب:ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ, :: :: نويسنده : علی
ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ فعل " عبس " از مادۀ عبوس است كه به معناى تقطيب چهره است، در مجمع البيان مگويد: عبوس كردن چهره و تقطيب و تكليح آن در معنا نظير همند، و جامع همه، و به معنای ترش كردن رو، و گرفتگى صورت است در مقابل طلاقت و بشاشت كه به معناى گشاده رويى است. [ ب َ ] شیر که اسد باشد. بسور. [ ب َ ] تیز و ترش و ترشــرو و بداخم. بسور. [ ب ُ ] شتابی کردن و بیش از وقت گرفتن. || غلبه نمودن. || ترشــرو گردیدن. ممدود. [ م َ ] کشیده و دراز. سایۀ همایونش بر همۀ جهانیان ممدود. بعضی گفتند که ظل ممدود است در بهشت. - الف ممدود; - ظِلّ ممدود; و ظِلٍّ ممدود و ماءٍ مسکوب. بعضی گفتند که ظل ممدود است در بهشت. - ممدود شدن; - ممدود کردن; || گستردن. || دارای علامت مدّ. || از اصطلاحات هیأت است. رجوع به شرح دیوان انوری تألیف شهیدی شود. ناقور. (ع اِ) شاخ دمیدنی که صور باشد. فإذا نُقِر فی النّاقور; ای فی الصور. صور. ج، نواقیر. || قلب. رجز. [ رُ ] رِجز. و الرُّجزَ فَاهجُر رجز. [ رِ ] پلیدی. || بت پرستی. || شرک. || طاعون. || عذاب. || وساوس شیطان: رجز الشّیطان. غادر. [ دِ ] نعت فاعلی از غدر. و بازنمودند که امیر غادری فراکرد تا برادر ترا از بام بینداخت. ندانست که غادر را در ششدرۀ غدر راه خلاص بسته است. هر خسیسی رئیسی و هر غادری قادری. || (اِ) || بقیه. |
|||
![]() |